دوران کودکی و ابتدای نوجوانی من بیشتر در ترس گذشت .ترس از بی پناهی ، ترس از مدرسه و بچه هایی که قلدر بودن و منم چون جسماً ضعیف بودم زورنداشتم که باهاشون دربیفتم .دوران ما هم طوری بود که جرات اینکه از محله ی دیگری ردبشی رو نداشتی ، سریع کتکه رو خورده بودی ! یا دوچرخه ات رو نابود میکردن برای همه اینطور بود برای من بیشتر ...تو ماه محرم قلدری بچه ها بیشتر گل میکرد و به اذیت و آزار مردم مشغول میشدن .من عاشق ریتم نوحه و سینه زنی و باند و میکروفون و اینجور چیزا بودم ولی میترسیدم تنها برم اذیت بشم، چندباری اذیت شدم.یه بار روزی مثل امروز بود نوجوان بودم تصمیم گرفتم برم سینه زنی .آماده شدم رفتم و بین دسته جات سینه زنی درحال گشت زدن بودم که دیدم چندنفر که نمیدونم اسمم رو ازکجا بلدبودن بالحن تمسخرآمیزی پشت سرم اسمم رو صدا میزنن و هرلحظه ممکن بود گلاویز بشن و از پشت یقه م رو بگیرن .من که واقعا دل پری از این رفتارا داشتم حرصم از این گرفته بود که چرا نباید عرضه داشته باشم باهاشون برخورد کنم ، یهویی خونم به جوش اومد گفتم باید سزاشونو بزارم کف دستشون ...برگشتم یکی محکم خوابوندم تو گوش اونکه مسخره میکرد !اونم چشمش ازتعجب بازموند گفت منو میزنی؟ یهو با مشت زد زیر چشمم و فرار کرد ، منم گیج شدم نفهمیدم چی شد بعد فهمیدم زده تو گیچ گام !از اون ببعد حسی درونم شکل گرفت که کسی جرات نکرد دست رو من دراز کنه و تو خیابون با اعتماد به نفس راه میرفتم .برچسبها:
خاطرات+ نوشته شده در شنبه ۱۴۰۱/۰۵/۱۵ساعت 15:42  توسط بور و سفید | بور و سفید...
ما را در سایت بور و سفید دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bourosefiedo بازدید : 154 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 7:06