بور و سفید

ساخت وبلاگ
دوران کودکی و ابتدای نوجوانی من بیشتر در ترس گذشت .ترس از بی پناهی ، ترس از مدرسه و بچه هایی که قلدر بودن و منم چون جسماً ضعیف بودم زورنداشتم که باهاشون دربیفتم .دوران ما هم طوری بود که جرات اینکه از محله ی دیگری ردبشی رو نداشتی ، سریع کتکه رو خورده بودی ! یا دوچرخه ات رو نابود میکردن برای همه اینطور بود برای من بیشتر ...تو ماه محرم قلدری بچه ها بیشتر گل میکرد و به اذیت و آزار مردم مشغول میشدن .من عاشق ریتم نوحه و سینه زنی و باند و میکروفون و اینجور چیزا بودم ولی میترسیدم تنها برم اذیت بشم، چندباری اذیت شدم.یه بار روزی مثل امروز بود نوجوان بودم تصمیم گرفتم برم سینه زنی .آماده شدم رفتم و بین دسته جات سینه زنی درحال گشت زدن بودم که دیدم چندنفر که نمیدونم اسمم رو ازکجا بلدبودن بالحن تمسخرآمیزی پشت سرم اسمم رو صدا میزنن و هرلحظه ممکن بود گلاویز بشن و از پشت یقه م رو بگیرن .من که واقعا دل پری از این رفتارا داشتم حرصم از این گرفته بود که چرا نباید عرضه داشته باشم باهاشون برخورد کنم ، یهویی خونم به جوش اومد گفتم باید سزاشونو بزارم کف دستشون ...برگشتم یکی محکم خوابوندم تو گوش اونکه مسخره میکرد !اونم چشمش ازتعجب بازموند گفت منو میزنی؟ یهو با مشت زد زیر چشمم و فرار کرد ، منم گیج شدم نفهمیدم چی شد بعد فهمیدم زده تو گیچ گام !از اون ببعد حسی درونم شکل گرفت که کسی جرات نکرد دست رو من دراز کنه و تو خیابون با اعتماد به نفس راه میرفتم .برچسب‌ها: خاطرات+ نوشته شده در  شنبه ۱۴۰۱/۰۵/۱۵ساعت 15:42&nbsp توسط بور و سفید  |  بور و سفید...
ما را در سایت بور و سفید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bourosefiedo بازدید : 154 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 7:06

اگه عمری باقی باشه دلم میخواد بتونم از شرمندگی خودم دربیام و هرچی تاحالا دلم خواسته داشته باشم ولی نداشتم رو بگیرم ، منظورم مادیات هست ، ازدواج که دست خداست و زیاد نمیتونم داخلش دخالتی داشته باشم ، مخصوصا بعد بهم خوردن اون عقد نابفرجام فهمیدم که اگه دوست داشتن نباشه زندگی از زهر هم تلخ تره ، من بعد اون جربان خیلی آروم شدم ، الان راحتم بخاطر همین تقلایی در به دست آوردن چیزی که قسمت و بصلاحم نیست نمیکنم . تو بحث مادیات هم دوباره به ما دهه شصتیا ظلم شد . تا اومدیم بخودمون بیایم و یکم وضعمون خوب بشه شوک قیمتی وارد شد و دستمون از چیزایی که همیشه دوست داشتیم بهش برسیم کوتاه شد .هنوز امیدوارم و بعضی وقتا خیلی حس عجیب و غریب اشتیاق به خواسته هام رو دارم و از ته دل میگم خدایا خودت کمک کن تا از شرمندگی این دلم که سالهاست صبوری کرده دربیام . بحث عاشق شدن هم بهمین شکل ... + نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۱/۰۵/۱۷ساعت 6:10&nbsp توسط بور و سفید  |  بور و سفید...
ما را در سایت بور و سفید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bourosefiedo بازدید : 141 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 7:06

ما روز تاسوعا یعنی شب عاشورا بیرون بودیم ، شب تا تقریبا دیر این عزاداری و اون عزاداری و این آشپزخونه و اون آشپزخونه میگشتیم، خیلیم خوب بود ، وقتی برگشتم یکم پای لپ تاپ سهامام رو بررسی کردم و گرفتم خوابیدم ، تقریبا نیمساعت قبل اذان سرحال بیدارشدم ، دیگه نخوابیدم گفتم نماز بخونم قضانشه ...خلاصه بعدش که میخواستم بخوابم تا میخواست خواب بیاد و منو باخودش ببره و روحم از جسمم جدابشه یهو ترس برم میداشت و بیدار میشدم نمیتونستم بخوابم . یا مرگ عزیزانم یادم‌میومد یا خودم .چندباری رو هرکاری کردم نشد بخوابم خیلی ترسناک بود.حالم داشت بدمیشد ، انکار از هوش میرفتم ، ترسم داشت بیشتر میشد. پاشدم رفتم توخیابون گشتی زدم ، درختایی که کاشته بودمو وارسی کردم ، دوباره اومدم بخوابم ، بازم همین وضعیت ، تامیخواست خوابم ببره با ترس بیدار میشدم .خواب هم واسه من واجبه یعنی خوابم خوب نباشه افسرده میشم بعدشم مریضی .اومدم پای سیستم یه فایل صوتی یکی از اسنایان فرستاد رو گوشی صداش خراب بود ولی رو آیفون و کامپیوتر اجرا میکرد .اینم هر ترفندی زدم درست نشد .دیدم دیگه بخوابم ظهر میشه به دوستم قول داده بودم میریم بیرون.گفتم بگم نمیام شاید فکرکنه دارم ادا درمیارم یا واسش کلاس میزارم.پاشدم سرمو با شامپو شستم ، صبحانه خوردم ، چای و نسکافه که بدنو سرپا نگه میداره زدم تو رگ ... بعدشم اومدم یه قرص استامینوفن کدئین خوردم با دوستم رفتیم بیرون .ظهر هم اولش نذری گیرمون نیومد اما در دقایق پایانی هرکدوم سه تا نذری گیرمون اومد بور و سفید...
ما را در سایت بور و سفید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bourosefiedo بازدید : 140 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 7:06